چندسالی از بازنشستگی «کاراگاه علیرضا مطیعی» 53ساله میگذرد. قبل از دیدار با او سعی میکردیم راهحلی برای برقراری ارتباط پیدا کنیم، چون شنیده بودیم افسران آگاهی، جدی، عبوس و کمحرف هستند، اما وقتی با او روبهرو شدیم، آدمی متفاوت از آنچه شنیده بودیم دیدیم.
مهربان، خوشرو و خوشبرخورد، لبخند از روی صورتش محو نمیشد، مگر خاطرهای که او را متأثر میکرد. آنقدر خوشصحبت بود که ساعتها به اتفاق همکارانم پای حرفهایش نشستیم و متوجه گذشت زمان نشدیم، شما هم با ما همراه باشید تا خاطرات شیرین او را از دوران کاریاش بخوانید.
مطیعی هم مانند بسیاری از پسربچههای همسن و سالش از همان کودکی دوست داشت پلیس شود، به ویژه که پدرش هم پلیس بود و با این شغل غریبه نبود. 16سالگی از طرف بسیج محله به جبهه اعزام میشود. پس از 4ماه حضور در لشکر 5نصر، جذب ژاندارمری شده و برای گذراندن دورههای آموزش به بیرجند اعزام میشود و سالهای 63 و 64 را در آنجا میگذراند.
پس از پایان دوره آموزشی او را به مرز ایران و افغانستان میفرستند و مدت 4سال به عنوان مرزبان در آن منطقه مشغول به خدمت میشود. سپس 3سال به ایلام میرود و یک سال هم در «بندان» خدمت میکند تا دوران مرزبانیاش به پایان برسد. شاید بتوان زندگی کاری او را به دو بخش دوران حضورش در مرزبانی و اداره آگاهی تقسیم کرد.
توصیفش از مرزبانی زیباست؛ «دروازهبانی» کاری بس سخت و دشوار که به چشم خیلیها نمیآید، آن هم در دهه 60 که همزمان با دوران جنگ تحمیلی بود و سختیهای خودش را داشت. این کاراگاه بازنشسته آگاهی ادامه می دهد: «مرزبانان مانند دروازهبان هستند که باید مراقب باشند گل نخورند، آن زمان مرزها مثل آخر دنیا بود. بهویژه مرز ایران و افغانستان، هر چند با توجه به سلاحهای پیشرفته الان وضعیت خیلی بهتر شده است، آن زمان سختیهای خاص خودش را داشت. »
او معتقد است: «اگر خدا بخواهد بندهاش را نگه دارد، لای سنگ هم که باشی نگهدارت هست، اما امان از آن روزی که موعد رفتنت فرابرسد دیگر هیچ کس و هیچ چیزی نمیتواند تو را نگه دارد.»
این جمله به ظاهر شعاری را مطیعی بارها تجربه کرده است. او در همین زمینه یاد یکی از خاطراتش در آن زمان میافتد و اینچنین برایمان میگوید: «یکبار میخواستم از پاسگاه مرزی به تایباد بروم، همین که سوار ماشین شدم یکی از دوستانم که موتور داشت و میخواست به شهر برود مرا صدا زد و گفت؛ علی جان بیا با هم با موتور برویم. من هم از خودرو پیاده شدم و با او رفتم. وقتی به تایباد رسیدیم، دیدم آمبولانسهای زیادی به سمت بیمارستان میروند، رفتم ببینمم چه اتفاقی افتاده است، بعد متوجه شدم خودرو از روی پلی با ارتفاع بیش از 20متر افتاده و از 28نفر مسافر، فقط سه نفر زنده ماندهاند.»
همانطور که از دوران مرزبانیاش برایمان تعریف میکند، ناگهان مکثی میکند و با نفسی عمیق میگوید: « شما مرا به خاطرات گذشتهام بردید، روزهایی که در مرز بودم، آنقدر خاطره دارم که نمیدانم کدامیک را برایتان تعریف کنم.»
بعد میخندد و از ماجرای شلیک 28خمپاره 60 طی شب تا صبح برایمان تعریف میکند: «تعدادی از اشرار افغانستانی 800گوسفند را از خاک ایران میدزدند و به سمت افغانستان میبرند. آن زمان جانشین پاسگاه بودم، هر چه تلاش کردیم نتوانستیم جلوی آنها را بگیریم. ما 3نفر بودیم و آنها 120نفر بودند، یادم هست تا صبح 28خمپاره60 انداختم، دو نفر دیگر هم هر چه مهمات داشتیم میزدند.
آنها گوسفندان را بردند، فرمانده که آمد و ماجرا را فهمید، از ارتش کمک گرفت و پشت دشت پاسگاه را مسلح کرد و به آنها اخطار داد که اگر تا ساعت 12ظهر گوسفندان را برگردانند که هیچ وگرنه منطقهای را که اشرار در آن بودند با خاک یکی میکند، همه آماده باش بودند، آنها هیچ اقدامی نکردند، همین که ساعت 12 شد، فرمانده دستور آتش داد و درگیری شروع شد.
دست بر قضا گوسفندان را برای آبخوری لب رودخانه آورده بودند، ما به کمک تعدادی از نیروهای خودی و تعدادی از افغانیها توانستیم گوسفندان را به ایران برگردانیم. در مرز باید هوشیار باشید. هر لحظه امکان حمله وجود دارد، نمیتوانید پیشبینی کنید قرار است چه اتفاقی برایتان بیفتد. البته این روزها با توجه به امکانات موجود وضعیت خیلی بهتر شده است، اما مرزها آخر دنیا هستند با حداقل امکانات. متأسفانه خیلی وقتها زحمت مرزبانان دیده نمیشود و مردم متوجه خدمات آنها نیستند.»
سه سالی هم که در مرز ایلام خدمت میکند فراز و نشیبهای خودش را داشته، بهویژه آن زمان که باید مرزهای پر از مین را تحویل میدادند و هر لحظه احتمال انفجار مینها بود. بعد از آن به مشهد میآید، با این امید که دوره مرزبانیاش به پایان رسیده، اما به او میگویند یک سال دیگر کم دارد و این بار او را به مرز بندان، نزدیک نهبندان میفرستند: «هرچند آنجا آرامتر از تایباد بود، اما مشکلات خودش را داشت، قاچاقچیان جاده را سنگچین میکردند و مسیر را میبستند، گاهی درگیری اتفاق میافتاد، اما آن یکسال هم گذشت و به مشهد برگشتم.» او که در ایلام دوره آگاهی را گذرانده بود، به مشهد که میآید مستقیم به اداره آگاهی میرود و در آنجا مشغول به کار میشود.
قسمت دوم زندگی مطیعی از ورودش به آگاهی مشهد شروع میشود. آنطور که خودش میگوید؛ این کار برایش لذتبخش بوده، زیرا به دنبال همان شغلی میرود که علاقه کودکیاش بوده و بر اساس تصوراتی که در ذهنش شکل گرفته با این کار میتواند در حد توانش به مردم کمک کند: «مستقیم رفتم اداره آگاهی، واقعا به این کار علاقه داشتم. از سال 72 تا 93 در اداره آگاهی در قسمتهای مختلفش خدمت کردم. از واحد جعل و کلاهبرداری گرفته تا واحد سرقتهای مسلحانه و آدمربایی تمام اینها را تجربه کردهام. باید بگویم از اینجا هیجان برایم شروع شد.»
او آنقدر کارش را دوست داشت که با وجود حضورش در اداره کلاهبرداری، وقتی میشنید قتلی رخ داده، سعی میکرد به آن گروه کمک کند: «شنیده بودم قتلی رخ داده، فرد را مثله کردهاند و مأموران سر صحنه قتل هستند، در آن زمان محل خدمتم کلاهبرداری و جعل بود، افسر شب بودم. خودم را به گروه رساندم و همراهشان رفتم تا ببینم چه خبر شده است. کار در پلیس آگاهی خیلی سخت است استرس آن بعد بهسراغت میآید شاید برای فرد طبیعی شده باشد، اما در روحیهاش طبیعی نشده است. هر قتل یک نوع و یک داستان دارد برایتان فرق میکردند. کنجکاو بودم و استرس هم داشتم، اما برای شغلم خوب بود.»
بسیاری از ما بر این عقیده هستیم که متهم دو سه قدم از پلیس جلوتر است، این تفکر هم سبب میشود بسیاری از تلاشهای آنها را نبینیم. مطیعی با تأکید بر این موضوع میگوید: «این تفکر اشتباهی است که برخی میگویند مجرم چند قدم از پلیس جلوتر است. فردی که قرار است جرم کند، از چند هفته یا چند ماه قبل برنامهریزی میکند تا نقشهاش را اجرا کند، حال قرار است پلیسی که در عمل انجام شده قرار گرفته با آن نقشه برنامهریزی شده مقابله به مثل کند.»
وی ادامه داد: «پروندهای با 34سرقت مسلحانه داشتیم که هر بار شگردشان را تغییر میدادند، این افراد میدانستند دوربینها چهرهشان را میگیرد برای همین اتاق گریم با تمام امکانات داشتند و هر بار با ظاهری متفاوت برای سرقت میرفتند، اولین چیزی که سبب شد متوجه یکی بودن سارقان بشویم، اسلحههایشان بود که در سرقتها یکی بود.
یکبار طلافروشی را میزدند، دفعه بعد به سراغ خانواده طلافروش میرفتند و خانوادهاش را تهدید میکردند. یکبار یکی از طلافروشیها را تعقیب کرده و به خانهاش رفته بودند. به پسرش جلیقه انفجاری وصل کردند و او را تهدید کردند که اگر حرفشان را گوش نکنند انفجار رخ میدهد، بعد به طلافروشی رفتند و دزدگیرها را قطع کردند و طلاها را بردند، خانواده طلافروش هم در خانهاش حبس شده بودند تا کار آنها تمام شد.
همان گروه به طلافروشیای در خیابان گاز هم دستبرد میزنند. او که با پسر کوچکش در مغازه بوده، میبیند شیشه مغازهاش را میشکنند و سارقان از سمت خیابان طلاها را برمیدارند، او هم از این سمت طلاهایش را جمع میکند، گلولهای به سر طلافروش میزنند.» اینجا مکثی میکند، دستهایش را روی هم میگذارد، متوجه میشویم دیگر نمیخواهد درباره فوت کوزهگریشان چیزی بگوید، ما هم میگوییم توقع نداریم همه اسرارتان را برای ما بگویید: «وقتی آنها را گرفتیم، هیچ کس نمیدانست چهکار کردهاند و چه سابقهای دارند، همین که سوار خودرو شدند، رو به یکی از آنها گفتم؛ چرا فلانی را کشتی، سکوت کرد و گفت من نکشتهام نام یکی دیگر از دوستانش را آورد که او کشته بود. سؤال ناگهانی من در همان لحظه سبب شد که یک لحظه مکث کند و نفهمد ما چطور فهمیدهایم تمام سرقتها کار خودشان است.»
رو به یکی از آنها گفتم؛ چرا فلانی را کشتی؟ سؤال ناگهانی من در همان لحظه سبب شد که یک لحظه مکث کند و نفهمد ما چطور فهمیدهایم تمام سرقتها کار خودشان است
وقتی او را به ما معرفی کردند، این را هم گفته بودند که او در پرونده حنایی هم حضور داشته، پروندهای که هیچ وقت از خاطر مردم مشهد بیرون نمیرود. کنجکاو شدیم تا ماجرا را از زبان این کاراگاه بازنشسته آگاهی بشنویم.
او برایمان تعریف میکند: «آن زمان در اداره جنایی بودم هر بار متوجه میشدیم زنی با یک شیوه کشته و لای پتو یا چادر در گوشهای از شهر رها میشود. بیشتر آنها ضعیفالجثه بودند. حنایی یک خودرو ولوو قدیمی و یک موتور داشت که بیشتر طعمههایش را با موتور میبرد. ماجرای او را بسیار شنیدهاید، شاید گفتن این حرفها تکراری باشد، اما مهم این است که بدانید از زمانی که یک قتل رخ میدهد، تمام نیروها بسیج میشوند تا سرنخهایش را پیدا کنند و به نتیجه برسند.
برای این پرونده هم یادم هست خانهای جدا رهن کردیم و بچهها در آنجا مستقر شدند بدون آنکه در این مدت سری به خانوادههایمان بزنیم. حنایی در برخی صحنههای قتل حضور داشت و گاهی خودش برای بردن جنازه کمک میکرد.
برای پیدا کردن او مجبور بودیم سراغ خیلیها برویم تا اینکه به یکی از طعمههایش که از دستش فرار کرده بود رسیدیم، او ماجرای رفتنش با حنایی را برایمان تعریف کرد و اینکه قصد خفه کردنش را داشته، اما چون جثه ضعیفی نداشته میتواند از دستش فرار کند و جان سالم به در ببرد. اما از زمان فرار او حنایی پاتوقش را تغییر داده بود، بالأخره توانستیم ردش را بزنیم و او را دستگیر کنیم.»
برای حل پرونده حنایی یادم هست خانهای جدا رهن کردیم و بچهها در آنجا مستقر شدند بدون آنکه در این مدت سری به خانوادههایمان بزنیم
«وقتی به اداره آگاهی رفته بودم، نمیگفتم کار است با آن تفریح میکردم، آن زمان امکانات 25 تا 30درصد اکنون بود و بیشتر کارها به شیوه سنتی انجام میشد. هیچ وقت از کارم خسته نشدم. وقتی کودکی را آزاد میکردیم یا سارق مسلحی را میگرفتیم تمام خستگی از تنم بیرون میرفت.»
او از خاطرات یک آدمربایی در سال 84 برایمان تعریف میکند؛ که خودش بهجای پول در کیسه رفته بود.
ابتدا باورش برای ما هم سخت بود، چطور میشود یک نفر بهجای پول در گونی برود و ساعتها بیحرکت در یک جا بماند، بدون آنکه بتواند چند دقیقه بعد را پیشبینی کند اما از نگاه مطیعی کار عجیبی نیست: «آن زمان چکپولهای 50 و 100هزارتومانی مثل الان وجود نداشت. 300میلیون پولی که آنها خواسته بودند، زیاد میشد.»
او ادامه میدهد: «پسر کوچک یک خانواده ثروتمند را دزدیده بودند، آدمرباها گاهی از مشهد تماس میگرفتند و گاهی از تهران، دو سه باری درخواست پول کرده بودند، کیسه را میبردیم، میانداختیم اما به آن دست نمیزدند، خیلی احتیاط میکردند، بار آخر من بهجای پول درون کسیه رفتم. یادم هست آن موقع چهارراه لشکر رفتم و از مغازهدار خواستم با پارچههای برزنت کسیهای برایم بدوزد، دو سمتش را به صورت چشمی برایم باز بگذارد و انتهای کیسه را هم ندوزد.
آنها اینقدر احتیاط میکردند که بیشتر قرارهایشان در جادههای تربت، نیشابور، خواف و ... بود. اصولا جاهایی که امامزاده داشت قرار میگذاشتند تا بتوانند از روی بلندی همه چیز را رصد کنند. تماس میگرفتند و آدرسی میدادند میگفتند بروید کیلومتر فلان تابلویی است با مشخصات مثلا 130کیلومتر مانده به مشهد، 20کیلومتر بیا جلو، سمت راست، 8کیلومتر سمت چپ و .... چندین بار ما را دنبال خودشان جاهای مختلف کشاندند و هر بار با زرنگی فرار میکردند، اما بالأخره هر آدمی جایی اشتباه میکند، آنها هم یک اشتباه کردند.» لبخند اش نشان از سانسور قسمتی از ماجرا بود و ما هم به خواستهاش احترام گذاشتیم و ادامه ماجرا را شنیدیم. اینکه رد آنها را در یکی از روستاهای اطراف مشهد میزنند و در اتوبان ورودی مشهد دستگیرشان میکنند.
ماجراهایی که مطیعی تعریف میکند به این آسانی که بر روی برگه نوشتهایم به پایان نرسیدهاند و هر یک سختی خودشان را داشتهاند، اما پروندههایی هم بودهاند که سبب شدهاند مطیعی و امثال او غمگین از طولانی شدن ماجرای پرونده بشوند و از خدا برای حل سریعتر آن کمک بگیرند. خنده از لبانش محو میشود، انگار چهره همان زن و بغض گلویش در ذهن او تکرار میشود.
مطیعی برایمان تعریف میکند:«سه الی چهار نفر که دو نفرشان لباس زنانه میپوشیدند، سوار بر پیکانی بودند و خانمها را به عنوان مسافر سوار میکردند، قربانیها را سمت فردوسی میبردند، آن زمان مثل الان نبود، جادهای تاریک و کم رفت و آمد؛ تمام وسایل و هر آنچه داشتند برمیداشتند و آنها را در گوشه و کناری رها میکردند. یکی از شاکیان زن که 3میلیون تومان پول نقد داشته خیلی مقاومت میکند و در نهایت او را میزنند و یک چشمش کور میشود.
وقتی بیمارستان امدادی برای تحقیقات رفتم تا ماجرا را از زبان خودش بشنوم برای اولین بار اشک در چشمانم حلقه زد و خیلی متأثر شدم، چرا باید با یک نفر این چنین رفتاری داشته باشند. مصمم شدیم به یاری خدا هر چه زودتر آنها را دستگیر کنیم. نفر بعدی این ماجرا دختر جوانی بود . شاید لطف خدا بود که یکی از آنها از او خوشش بیاید و قراری برای فردای آن روز در سینما آفریقا بگذارد.
دختر که دوست داشت آنها در دام قانون بیفتند میپذیرد و به همراه مادرش به کلانتری میرود و ماجرا را میگوید و از آنجا به ما ارجاع میدهند. به من گفتند او را به خانه ببرم و منتظر تماس آنها باشم و زمانی که تماس گرفتند اطلاع بدهم تا ردیابی کنند. همین که بیرون آمدم مستقیم به میدان شریعتی رفتم. خودم داخل سینما بودم به او گفتم اگر او را دیدی کیفت را از این شانه به آن شانه بینداز.
یک لحظه دیدم کیفش جابهجا شده، بیرون آمدم تا او را نشان داد دویدم و او را بین زمین و آسمان گرفتم، به داخل آبدارخانه سینما بردم تا بقیه نیروها بیایند. از 3میلیون آن زن قبلی حدود 2میلیون و 500 تومانش در جیب او بود که برگرداندیم.»
تمام پروندهها به خوبی و خوشی ختم نمیشوند، دنیای واقعی با فیلمها تفاوت دارد، نمیتوان گفت بنبستی در کار نبوده، وقتی در این باره از کاراگاه بازنشسته آگاهی میپرسیم، میگوید: «بن بست حس بدی دارد. یک اشتباه در کار همه چیز را از بین میبرد. در شیروان طلافروشی را زده و طلاها را برده بودند، ما طبقه چهارم بودیم و سارقان طبقه اول، فرار کردند و نتوانستیم طلاها را بگیریم، هر چند سارقان را بعدها گرفتیم، اما این حس بد را دارم که طلاها را در مقابل چشم ما بردند و نتوانستیم کاری انجام دهیم. البته وجدانم در پلیس آگاهی راحت است، بیشتر پروندههایم را به جایی رساندهام، شاید مالشان کشف نشده، اما در نهایت مجرم را گرفتهایم.»
سالهای آخر خدمتش، رئیس عملیات ویژه سرقت اداره آگاهی بود. پروندهای را به او ارجاع میدهند که با یک خودرو پراید زورگیری میکنند. پس از پیگیریهای فراوان آنها را شناسایی میکنند و میفهمند تمامشان مجرمان فراری هستند. باز هم با همان فوت و فن خودش رد آنها را میزند.
او که میبیند، در این پرونده آدمهای خطرناکی هستند به این فکر میکند که هر چه سریعتر باید این موضوع جمع و جور شود. مطیعی میگوید: «به مخبرهایم گفتم هر کجا او را دیدید در هر زمان از شبانهروز به من خبر بدهید. یک شب که در میهمانی بودیم به من خبر دادند یکی از آنها به بازار دزدها رفته است، من فقط یک دستبند داشتم و چیزی همراهم نبود، خودم تنها با لباس شخصی رفتم. آنجا غلغله است، در آن شلوغی او را گرفتم و دستبند زدم و گفتم صحبت نکن، بهدلیل سرقت دستگیر شدهای، همه به من نگاه میکردند، هوا تاریک بود، شب زمستانی، او را بردم داخل خودرو و بردم آگاهی، فردای آن روز اعتراف کرد، بعد از دو روز همدست دیگرش را هم همانطور گرفتم. خدا را شکر پرونده جمع شد، 30 الی 40شاکی داشت و همه به اموالشان رسیدند.»
یک پلیس در طول دوران کاریاش بیشترین استرسها را تجربه میکند که ممکن است بعد از بازنشستگی هم در زندگیاش تاثیر بگذارد، اما هر چه باشد استرس همسرانشان بیشتر از آن هاست.
همسر یک پلیس مجبور است با ماموریتهای شوهرش بسازد و نگرانیهایش را پنهان کند و دست تنها به امورات خانه و فرزندان رسیدگی کند. این را که می گوییم؛ مطیعی میخندد، انگار حرف دلش را زده ایم. او میگوید: «من هم مانند دیگر همکارانم قدردان زحمات همسرم هستم، میدانم خیلی وقتها من ماموریت بودم و او مجبور بود تنهایی به مسائل خانه و فرزندان بپردازد و چیزی به من نگوید تا خللی در ماموریتهایم وارد نشود. این ایثار و از خودگذشتگی همسران ماست.»